کاش عاشقی هم پا می گرفت...

کنجِ پستوی خیس از عطر شب‌بوها، پشت نقابِ غبارآلود خاطره ها،تصویری از درنگ را نقاشی میکنم

کاش عاشقی هم پا می گرفت...

کنجِ پستوی خیس از عطر شب‌بوها، پشت نقابِ غبارآلود خاطره ها،تصویری از درنگ را نقاشی میکنم

به خاطر هیچی زندگی نمی کنم

 پرسید:

 به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم

"بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هیچ کس. پرسید پس به خاطر چه زنده

 هستی؟ با اینکه دلم فریاد میزد "به خاطر تو" با یک بغض غمگین گفتم به

خاطر هیچ چیز. ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک

 تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد